گنجور

 
خواجوی کرمانی

از آن سو پری‌دخت سیمین عذار

گرفتار هجران در آن چاهسار

دلش پیش سام و غمش پیش دل

ز خون جگر پای مانده به گل

حکایت همی کرد از بخت خویش

ز تنهائی و هجر دل گشته ریش

مرا کاش خوبی نداده خدا

دگر داد یارم نکردی جدا

بدین سان گرفتار با ساز و سوز

چو پروانه گردیده‌ام دل فروز

کجا باشد آیا جهاندار سام

که شد صبح امید او همچو شام

مگر رفت او سوی ایران زمین

امیدش ببرید از ملک چین

ندیدیم ما هر دو کامی ز هم

مگر دود اندوه و هجران و غم

همی گفت و می زد به رخسار دست

ز دود و غم و هجر گردیده پست

که ناگاه بانگیش آمد به گوش

که ای ماه‌پیکر چه داری خروش

مخور غم که یا رب تو را غم مباد

فزون باد شادی تو را کم مباد

مبادا ز گردون تو را محنتی

که در درج خوبی توئی قیمتی

همی اینجا بود سام نیرم‌نژاد

تو را هیچ از درد بر دل مباد

که او هم گرفتار هجران تست

به یاد تو پیوسته گریان تست

بدین نازنینی که اکنون توئی

مثالی نداری خود از نیکوئی

نباشد به حسن تو هرگز پری

پری را دل و دین به غارت بری

چرا گریه داری تو بر کار خود

همی زرد سازی تو رخسار خود

تو را صد هزاران دلست پایبند

تو دل را به اندوه چندین مبند

پری‌دخت بشنید این گفتگوی

نگه کرد و دیدش یکی ماهروی

در آن کنج سردابه شمعی به دست

دو چشمش دو جادوئی نیم بست

بپوشید دیبای چین در برش

به گوهر فروبسته موی سرش

به رخسار مانند تابنده ماه

دو گیسو چو شبهای هجران سیاه

به لب گوهر و در درو ناپدید

تو خورشید گفتی شد آنجا پدید

پری‌دخت گفتش که تو کیستی

بدین خوبی اندر پی چیستی

چو بسته است در از کجا آمدی

چه جوئی در اینجا چرا آمدی

چه ماهی تو و از که داری نژاد

که کردی تو از سام فرخنده یاد

زمین را ببوسید آن ماهروی

بدو گفت کای ماه زنجیر موی

منم دختر پادشاه پری

ولی هستم از جان تو را مشتری

مرا نام رضوان بود در جهان

همه رازها دارم اندر نهان

شبی بر سر چشمه لاجورد

نشسته بدم با دلی پر ز درد

دلم بود در فکر و اندوه تو

ز بس درد بسیار چون کوه تو

که آواز گریه رسیدم به گوش

که بر چرخ گردون رساندی خروش

کسی مویه کردی همی زارزار

همه رازها را از آن گلعذار

که آن سیمتن رفت در زیر خاک

تن من ازین غصه گردید چاک

چگونه نگه کردم اندر کنام

بدیدم سپهدار فرخنده سام

برهنه تن و موی سر بد دراز

همی کرد ناله به سوز و گداز

بپرسیدم او را که این گریه چیست

نباید بدین پهلوانی گریست

به من داستان را سراسر بگفت

که از درد او مانده‌ام در شگفت

چو آگاه بودم ز کردار تو

ز سردابه و گریه زار تو

همی گفتم او را که چندین مزار

که زنده است آن ماه سیمین عذار

نیامد زمن باورش پهلوان

همی گریه می‌کرد از غم نوان

نشاندم ورا بر سر چشمه سار

که آنجاست ما را کنام و قرار

وز آنجا رسیدم کنون پیش تو

بدان تا بدانم کم و بیش تو

کنونت از ایدر بر پهلوان

رسانم تو را شاد و روشن روان

پری‌دخت ازو این سخن چون شنید

به مانند غنچه دلش بشکفید

چو بشنید نام سپهدار سام

برو روز روشن شد آن تیره شام

ز رضوان نشانش بپرسید باز

همه بازگفت آن بت دلنواز

همان شب ورا برد از آنجا پری

که کوتاه سازد همه داوری

روان شد سوی چشمه لاجورد

بدان تا ببیند رخ شیرمرد

چو نزدیک آن چشمه سار آمدند

به دیدار آن نوبهار آمدند

که برخاست ابری به مانند قیر

گریزان شد از ابر در بیشه شیر

غریونده مانند ابر بهار

کزو تیره شد چهره روزگار

جان گشت لرزنده زان تیره ابر

که کر شد از آن نعره گوش هژبر

پری‌دخت از آن نعره ترسید سخت

بلرزید مانند برگ درخت

سراسیمه شد جان آن هر دو تن

بماندند رخ زرد و لرزان بدن

یکی دست از آن ابر آمد برون

سر دست مانند روئین ستون

به ناخن به مانند چنگ پلنگ

که از بیم او آب گشتی نهنگ

گریبان آن هر دو دلبر گرفت

بماندند آن هر دو زان در شگفت

برون برد آن هر دو را تیره ابر

خروشان و جوشان بسان هژبر

چنین تا سه ساعت در ابر فلک

همی رفت و ترسنده گشته ملک

پس آنگه به سوی نشیب آورید

بدان هر دو دلبر نهیب آورید

پری‌دخت و رضوان گشاندند چشم

یکی دیو دیدند پر کین و خشم