سوار ختائی درآمد چو باد
که ساما بقای تو جاوید باد
که امشب پریدخت حوری سرشت
به پرواز شد تا به باغ بهشت
همه خلق ازین غصه خون میخورند
ندانم که این غصه چون میخورند
برآمد ز سام نریمان خروش
دلش در بر از غم بیامد به جوش
چو خور بر زمین زد کیانی کلاه
چو مه بردرید آسمانی قبا
همه دست و ساعد به دندان بکند
بزد نعره و خویش را درفکند
فرو شد به خویش و درآمد به جوش
بری شد ز صبر و درآمد ز هوش
پس آنگه چو دریا از آن پهندشت
خروشان و جوشان به چین بازگشت
غریوان دل و خسته و دردمند
به ایوان فغفور تن درفکند
ز بس خاک ره کو ز سر برفشاند
کف خاک در زیر پائی نماند
همانگاه تابوت آن گلعذار
نهان کرده در دیبه زرنگار
نهادند بر دوش شاهنشهان
سیه گشت یکباره روی جهان
چو بر تخته بردند بر روی تخت
ز ایوانش و بیرون کشیدند رخت
روان از پی نعش او دختران
روان کرده از دیدهها اختران
به پیش اندر آن سام شوریدهدل
همه خاک ره کرده از دیده گل
ز سستی گه از پای درمیفتاد
ز پستی گهی پای بر در نهاد
گهی دست میکند و لب میگزید
گهی بر سر خاک و خون میطپید
ز سوزش در و دشت میشد کباب
ز اشکش دل سنگ میگشت آب
به فریاد میگفت کای کام دل
ربوده ز من صبر و آرام دل
چنین بود آئین و احسان تو
چنین بود آن عهد و پیمان تو
که تنها گذاری مرا در جهان
روی خود سوی سیر باغ جنان
نترسی ز دادار پروردگار
نترسی ز آه من دل فکار
نترسی ازین چشم گریان من
نترسی ازین جان بریان من
که زین سان گذاری مرا ناامید
کجا داده بودی به وصلم نوید
همه جنگ و پیکار زان تو بود
تن سام یل میهمان تو بود
کنون چون که رفتی مرا زندگی
حرام است در دهر پایندگی
نه ایرانم ببینم نه گردان شاه
نه تاج و نه تخت و کیانی کلاه
چنان چون که من سوختم از غمت
چو موئی شدم از غم ماتمت
دل مام من هم بسوزد به من
چو پروانه بر گرد هر انجمن
بگفت و دگرباره نالید زار
همی گفت کای داور کردگار
برون کن روانم به فرمان خویش
که دارم دلی پر ز غم ریش ریش
مرا زندگی بهر او بود و بس
ندارم دگر زندگانی هوس
بگفت و روان شد پی نعش یار
نبود آگه از گردش روزگار
از آن پس که گردنفرازان عهد
به دخمه رساندند زرینه مهد
عروسانه مهدی بیاراستند
مرصع به یاقوت و در و گهر
نهادند در دخمه بر روی تخت
به مهری در دخمه کردند سخت
سراسر ز دخمه برون آمدند
ز خون جگر غرق خون آمدند
پس آنگاه سام یل نامدار
برآشفت از گردش روزگار
به دیوانگی سر به صحرا نهاد
چو دیوانه در کوه و صحرا فتاد
روان رفته از کفر و فارغ ز دین
بری گشته از مهر و فارغ ز کین
بجز کوه او را هم آواز نه
بجز غم کسش محرم راز نه
در آن کوه و در تا به حدی بگشت
که شد مونس وحشی کوه و دشت
گهی با چرنده چراگر شدی
گهی با پرنده برابر شدی
گهی صحن میدان تو تیغ کوه
گهی باگوزنان شدی همگروه
رمیده چو مرغ رمیده ز دام
درافشان چو صبح و خروشان چو شام
زهی دهر پر حیله پرفسوس
که گه سندروس است گه آبنوس
بدان ای جوانبخت روشن ضمیر
که چون مهره بازیست گردنده پیر
بدین سان که این مهره سندروس
روانست بر تخته آبنوس
چو کارش دو رنگی بود روزگار
تو یکرنگی از وی توقع مدار
بمیرد اگر پادشه گر گداست
کسی کو نمرد و نمیرد خداست
درآ اندرین موج دریای دل
برون آی از ورطه آب و گل
جواهر فروشان جان را ببین
بضاعات دریادلان را ببین
وز آن پس به درگاه پروردگار
روان شو چو مردان به روزگار
که جز وی نباشد کسی یار ما
بود بر دو گیتی نگهدار ما
وگرنه ز ابلیس وارونه کار
نیاریم رستن ز روز شمار
کنون آمدم بر سر داستان
سخن بشنو از گفته باستان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.