گنجور

 
خواجوی کرمانی

بساز چاره ی این دردمند بیچاره

که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره

چگونه تاب تجلّی عشقت آرد دل

چو تاب مهر تحمّل نمی کند خاره

دلم چو خیل خیال تو در رسد با خون

ببام دیده بر آید روان بنظّاره

مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم

که بیتو هست مرا خود دلی جگر خواره

حجاب روز مکن زلف را چو می دانی

که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره

بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم

سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره

دلم ببوی تو بر باد رفت و می بینم

که در هوا طیران می کند چو طیاره

ضرورتست ببیچارگی رضا دادن

چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره

مراد خواجو ازو اتّصال روحانیست

نه همچو بیخبران حظّ نفس امّاره

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode