گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده

خورشید قندزپوش او آشوب بلغار آمده

عید مسیحی روی او زنّار قیصر موی او

در حلقه ی گیسوی او صد دل گرفتار آمده

چشم آفت مستان شده رخ طیره ی بستان شده

شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده

دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من

چون دیده دُر بار من لعلش گهربار آمده

در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری

وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده

هرگز شنیدی درختن مشکین خطی چون یار من

یا سرو سیمین در چمن زینسان برفتار آمده

سنبل ز سر آویخته و زلاله مشک انگیخته

واب گلستان ریخته چون او بگلزار آمده

بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش

چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده

شکر غلام پاخش میمون جمال فرّخش

روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده

بر ماه چنبر دیده ئی در پسته شکر دیده ئی

وز شاخ عرعر دیده ئی سیب و سمن بار آمده

بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا

بر طرف بستان از هوا در ناله ی زار آمده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode