گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای حبش برچین و چین در زنگبار انداخته

بختیارانرا کمندت باختیار انداخته

دست دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را

دسته دسته بر کنار لاله زار انداخته

رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل

وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته

هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند

واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته

گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته

تاب در مشگین کمند تابدار انداخته

آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته

خواب در بادام مست پر خمار انداخته

هر که گوید گل رخسار تو ماند یا بهار

آب گل بُردست و بادی در بهار انداخته

حقّه ی یاقوت لؤلؤ پوش گوهر پاش تو

رسته ی لعلم ز چشم دُر نثار انداخته

وصف لعلت کرده ساقی ز هوای شکّرت

آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته

قلزم چشمم که از وی آب جیحون می رود

موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته

پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق

هر زمان بینی سری در پای دار انداخته