گنجور

 
خواجوی کرمانی

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم

ای لعبت ساقی بده آن باده ی باقی

تا باده پرستی کنم و خود نپرستم

با خود چو دمی خوش ننشستم بهمه عمر

برخاستم از بند خود و خوش بنشستم

گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم

ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم

می برد دلم نرگس مخمورش و می گفت

کای همنفسان عیب مگیرید که مستم

رفتی و مرا بر سر آتش بنشاندی

باز آی که از دست تو بر خاک نشستم

چون حلقه ی گیسوی تو از هم بگشودم

از کفر سر زلف تو زنّار ببستم

در چنبر گردون زدمی چنگ بلاغت

با این همه از چنبر زلف تو نجستم

تا در عقب پیر خرابات نرفتم

از درد سر و محنت خواجو بنرستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode