گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو آن فتنه از خواب سر برگرفت

صراحی طلب کرد و ساغر گرفت

سمن قرطه ی فستقی چاک زد

چو او پرنیان در صنوبر گرفت

بنفشه ببرک سمن برشکست

جهان نافه ی مشک اذفر گرفت

بر آتش فکند از خم طرّه عود

نسیم صبا بوی عنبر گرفت

ببوسید لعلش لب جام را

می رواقی طعم شکّر گرفت

چو شد سرگران از شراب گران

دگر نرگسش مستی از سر گرفت

چو مرغ صراحی نوا ساز کرد

مه چنگ زن چنگ در برگرفت

بسی اشک من طعنه بر سیم زد

بی رنگ من خرده بر زر گرفت

چو خواجو چراغ دلش مرده بود

بزد آه و شمع فلک در گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode