گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترا که طره ی مشکین و خط نگاریست

چه غم ز چهره ی زرد و سرشک گلناریست

فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت

چه مردمیست که در عین مردم آزاریست

از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست

که خون خسته دلانش غذای بیماریست

بیا که در غم هجر تو کار دیده ی من

ز شوق لعل روان بر قدت گهرباریست

ندانیم این نفس روح بخش جان پرور

نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست

شنیده ام که ز زر کارها چو زر گردد

مرا چو زر نبود چاره و ناله و زاریست

به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست

چه جای زاری سرگشتگان بازاریست

مده به دست سر زلف خواجو دل

که کار سنبل هندوی او سیه کاریست

چنین که طره ی او را شکسته می بینی

به زیر هر سر مویش هزار طرّاریست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode