گنجور

 
فیاض لاهیجی

باز با مژگان ما سیلاب عهدی تازه بست

کوتوال چرخ از آهم در دروازه بست

صرصر آسودگی بازم پریشان کرده بود

گردباد عشق اجزای مرا شیرازه بست

بسکه می‌بالد ز ذوق خود نگنجد در نیام

تا عذار تیغ او از رنگ خونم غازه بست

در دیار عشق رسم گفتگو هرگز نبود

عندلیب نو درآمد تازه این آوازه بست

در غم آغوش او فیّاض نتوانم دمی

همچو زخم تازه آغوش خود از خمیازه بست