گنجور

 
خواجوی کرمانی

برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ

بجز صراحی و مطرب مخواه همدم هیچ

بیاو باده ی نوشین روان بنوش که هست

بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همّت اوست

که پیش همّت او هست ملک عالم هیچ

غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم

که گرچه هست غمم نیست از غمم غم هیچ

دلم ز عشق تو شد قطره ئی و آنهم خون

تنم ز مهر تو شد ذره ای و آنهم هیچ

غمم بخاک فرو برد و هست غمخوار باد

دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ

تنم چو موی پر از تاب و رنج و دوری خم

ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگست

که نیستش بجز از پسته ی تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی همدم طلب خواجو

بحکم آنک جهان یکدمست و آندم هیچ