گنجور

 
خواجوی کرمانی

نشان بی نشانان بی نشانیست

زبان بی زبانان بی زبانیست

دوای دردمندان دردمندیست

سزای مهربانان مهربانیست

ورای پاسبانی پادشاهیست

بجای پادشاهی پاسبانیست

چو جانان سرگران باشد بپایش

سبک جان در نیفشاندن گرانیست

خوش آن آهوی شیرافکن که دایم

توانائی او در ناتوانیست

مگر پیروزه ی خط تو خضرست

که لعلت عین آب زندگانیست

بلی صورت بود عنوان معنی

نه اینصورت که سرتاسر معانیست

سحر فریاد شب خیزان درین راه

تو پنداری درای کاروانیست

خط زنگاریت بر صفحه ی ماه

سوادی از مثال آسمانیست

مغان زنده دلرا خوان که در دیر

مراد از زندخوانی زنده خوانیست

چو خواجو آستین بر عالم افشان

که شرط رهروان دامن فشانیست