گنجور

 
خواجوی کرمانی

بجز از کمر ندیدم سر موئی از میانت

بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت

توچه معنئی که هرگز نرسیده ام بکنهت

تو چه آیتی که هرگز نشنیده ام بیانت

تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن

چه کنم که مرغ فکرت نرسد به آشیانت

اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت

که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت

چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن

تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت

چو کسی نمی تواند که ببوسد آستینت

برویم و رخت هستی ببریم از آستانت

چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو

که دمی بر آرد از دل ز نهیب باغبانت

چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت

دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت

بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو

چو کمر شدست راضی بکناری از میانت