گنجور

 
خواجوی کرمانی

دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی

که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی

در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگردان بینی

سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی

سماع انس می خواهی بیا در حلقه ی جمعی

که در پایت سرافشانند اگر دستی برافشانی

چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی

اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی

سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند

بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی

برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت

ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی

بملک جم مشو غرّه که این پیران روئین تن

بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی

اگر رَهبان این راهی و گر رُهبان این دیری

چو دیارت نمی ماند چه رُهبانی چه رَهبانی

رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت

اگر زیر نگین داری همه ملک سلیمانی

چو می بینی که این منزل اقامت را نمی شاید

علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی

چو خواجو بسته ئی دل در کمند زلف مهررویان

از آنرو در دلت جمعست مجموع پریشانی