گنجور

 
خواجوی کرمانی

کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی

وردت اینست که بیگانه ی خویشم خوانی

پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند

بر نگیرند دل از معتقدان جانی

گر نخواهی که چراغ دل تنگم می رد

آستین بر من دلسوخته چند افشانی

دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا

پرده اکنون که دریدی ز چه می پوشانی

ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید

هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی

چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست

چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی

هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی

هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی

یک سر موی تو گر زانک بصد جان عزیز

همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی

عار دارند اسیران تو از آزادی

ننگ دارند گدایان تو از سلطانی

هیچ دانی که چرا پسته چنان می خندد

زانک گفتم که بدان پسته دهن می مانی

ای طبیب از سر خواجو ببراین لحظه صداع

که نه دردیست محبت که تو درمان دانی

چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست

ترک درمان دلم کن که در آن درمانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode