گنجور

 
خواجوی کرمانی

نظری کن اگرت خاطر دوریشانست

که جمال تو ز حسن نظر ایشانست

روی ازین بنده ی بیچاره ی درویش متاب

زانک سلطان جهان بنده ی درویشانست

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم

آشنایان غمت را چه غم از خویشانست

بده آن باده ی نوشین که ندارم سر خویش

کانک از خویش کند بیخبرم خویش آنست

حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست

لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست

نکنم ترکش اگر زانک به تیرم بزند

خنک آن صید که قربان جفا کیشانست

مرهمی بر دل خواجو که نهد زانک طبیب

فارغ از درد دل خسته ی دل ریشانست