گنجور

 
خواجوی کرمانی

بشکست دل تنگ من خسته کزین دست

مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست

دارم ز میان تو تمنّای کناری

خود را چو کمر گرچه بزر بر تو توان بست

عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد

عمر ارچه بافسوس برون می رود از دست

از دیده بیفتاده سر شکم که بشوخی

بر گوشه ی چشم آمد و بر جای تو بنشست

تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید

کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست

ای دانه مشکین تو دام دل عشّاق

از دام سر زلف تو آسان نتوان جست

معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه

کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست

گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز

پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابوسعید ابوالخیر

می هست و درم هست و بت لاله رخان هست

غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست

فرخی سیستانی

زو دوسترم هیچ کسی نیست و گرهست

آنم که همی گویم پازند قرانست

منوچهری

هر کو به جز از تو به جهانداری بنشست

بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست

دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده‌ست

بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست

مسعود سعد سلمان

طاهر ثقت الملک سپهر است و جهانست

نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست

نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است

نی نی نه جهانست که اقبال جهانست

آن چرخ محلست که با حلم زمینست

[...]

امیر معزی

ایام نشاط است که عید است و بهار است

گیتی همه پربوی‌ گل و رنگ و نگار است

در هر وطنی خرمی از موکب عیدست

در هر چمنی تازگی از باد بهارست

تا باد بهاری به سوی باغ گذر کرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه