نظری کن اگرت خاطر دوریشانست
که جمال تو ز حسن نظر ایشانست
روی ازین بنده ی بیچاره ی درویش متاب
زانک سلطان جهان بنده ی درویشانست
پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشانست
بده آن باده ی نوشین که ندارم سر خویش
کانک از خویش کند بیخبرم خویش آنست
حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست
نکنم ترکش اگر زانک به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشانست
مرهمی بر دل خواجو که نهد زانک طبیب
فارغ از درد دل خسته ی دل ریشانست