گنجور

 
خواجوی کرمانی

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

بتنگی دهنت هیچ دیده ی نادیده

سواد خطّ تو دیباچه صحیفه ی دل

هلال ابروی تو طاق منظر دیده

مه جبین تو بر آفتاب طعنه زده

گل عذار تو بر برگ لاله خندیده

ز شور زلف تو در شب نمی توانم خفت

ز دست فکر پریشان و خواب شوریده

اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ

وگر پسند تو گردم شوم پسندیده

تو خامه ی دو زبان بین که حال درد فراق

چگونه شرح دهد با زبان ببریده

چو من که دید زبان بسته ئی و گاه خطاب

سخنوری زنی کلک بر تراشیده

گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم

شود زبان من دلشکسته پیچیده

از آن سیاه شد آنزلف مشکبار که هست

بچین فتاده و بر آفتاب گردیده

بدیده ی تو که اندم که زیر خاک شوم

شوم نظاره گر دیده ی تو دزدیده

چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان

که ملک دل بتو دادست و عشق بخریده