گنجور

 
خواجوی کرمانی

خویش را در کوی بیخویشی فکن

تا ببینی خویشتن بی خویشتن

جرعه ئی بر خاک می خواران فشان

آتشی در جان هشیاران فکن

هر کرا دادند مستی در ازل

تا ابد گو خیمه بر میخانه زن

مرغ نتواند که در بندد زبان

صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

باد اگر بوی تو بر خاکم دمد

همچو گل بر تن بدرّانم کفن

از تنم جز پیرهن موجود نیست

جان من جانان شد و تن پیرهن

آنچنان بد نام و رسوا گشته ام

کز در دیرم براند برهمن

سرّ عشق از عقل پرسیدن خطاست

روح قدسی را چه داند اهرمن

جز میانش بر بدن یک موی نیست

وز غم او هست یک مویم بدن

باغبان از ناله ی ما گو منال

ما نه امروزیم مرغ این چمن

معرفت خواجو ز پیر عشق جوی

تا سخن ملک تو گردد بی سخن