گنجور

 
خواجوی کرمانی

شامش از صبح فروزنده در آویخته است

شبش از چشمه ی خورشید برانگیخته است

گوئیا آنک گلستان رخش میآراست

سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است

یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر

گرد آئینه چینش بخطا بیخته است

تا چه دیدست که آن سنبل گل فرسا را

دستها بسته و از سرو در آویخته است

نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست

آنک پیوند من سوخته بگسیخته است

تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت

شادی از جان من غمزده بگریخته است

جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست

زانک با خاک سر کوت بر آمیخته است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

راحت و محنت عالم به هم آمیخته است

گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است

هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی

حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است

برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی

[...]

سیدای نسفی

نگه مست تو کار عجب آموخته است

خاک میخانه و مسجد به هم آمیخته است

شیخ سجاده به بیرون درآویخته است

دل محراب ز قندیل فرو ریخته است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه