گنجور

 
خواجوی کرمانی

شامش از صبح فروزنده در آویخته است

شبش از چشمه ی خورشید برانگیخته است

گوئیا آنک گلستان رخش میآراست

سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است

یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر

گرد آئینه چینش بخطا بیخته است

تا چه دیدست که آن سنبل گل فرسا را

دستها بسته و از سرو در آویخته است

نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست

آنک پیوند من سوخته بگسیخته است

تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت

شادی از جان من غمزده بگریخته است

جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست

زانک با خاک سر کوت بر آمیخته است