گنجور

 
خواجوی کرمانی

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام

ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام

هردم از چشمم چو اشک گرم‌رو راندن که چه

تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام

کی بود برگ من آن نسرین‌بدن را کاین زمان

همچو بلبل در زمستان بی‌نوا افتاده‌ام

گرچه هرکو می‌خورد از پا درافتد عاقبت

من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام

با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست

بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده‌ام

ای که گفتی گر سر این کار داری پای دار

دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام

آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن

گرچه ذرّه زیر بامت از هوا افتاده‌ام

می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت

از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام

قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد

گو مکن آن کار کز حکم قضا افتاده‌ام

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
وحشی بافقی

مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام

عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام

نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت

گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام

در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال

[...]

صغیر اصفهانی

مرغ قدسم من که در دام بلا افتاده‌ام

ای دریغا در کجا بودم کجا افتاده‌ام

نغمه‌ها در شاخسار باغ رضوان داشتم

اندر این ویرانه منزل از نوا افتاده‌ام

جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب

[...]

رهی معیری

با دل روشن در این ظلمت‌سرا افتاده‌ام

نور مهتابم که در ویرانه‌ها افتاده‌ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟

تیره‌بختی بین کجا بودم کجا افتاده‌ام

جای در بستان‌سرای عشق می‌باید مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه