گنجور

 
خواجوی کرمانی

هیچ می دانی که دیشب در غمش چون بوده ام

مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده ام

بسکه آتش در جهان افکنده ام از سوز عشق

آسمانی در هوا از دود دل افزوده ام

پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته ام

چشمه ی خونابه از چشم قلم بگشوده ام

کاسه ی چشم از شراب راوقی پر کرده ام

دامن جانرا بخون چشم جام آلوده ام

آستین بر کائنات افشانده ام از بیخودی

زعفران چهره در صحن سرایش سوده ام

دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست

گرچه دور از دوستان باد هوا پیموده ام

چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش

لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده ام

ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان

در هوای شکّر حلوا گرش پالوده ام

تا بگوهر چشم خواجو را مرصّع کرده ام

مردم بحرین را در خون شنا فرموده ام

 
 
 
جویای تبریزی

فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام

تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام

بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن

از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام

بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان

[...]

بیدل دهلوی

ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام

همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام

موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت

قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام

بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه