گنجور

 
خواجوی کرمانی

نسیم باد بهاری وزید خیز ندیم

بیار باده که جان تازه می شود ز نسیم

مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک

قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم

گر از بهشت نگارم عنان بگرداند

بروز حشر من و دوزخ و عذاب الیم

ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست

چنانک فرقت درویش از آستان کریم

کمان بسیم بسی در جهان بدست آید

نه همچو آن و کمان هلال شکل و سیم

چنین که بر رخ زردم نظر نمی فکنی

معینست که چشمت نه برزرست و نه سیم

کنونکه بلبل باغ توام غنیمت دان

که مرغ باز نیاید بآشیانه مقیم

اگرچه پشّه نیارد شدن ملازم باز

مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم

ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم

که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم

نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند

پیام من که رساند بدوستان قدیم

بیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجو

که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم