گنجور

 
خواجوی کرمانی

این غزل یک دو نوبت از سر سوز

بلبلی باز گفت در نوروز

کای گل تازه روی خندان لب

وی دلارای بوستان افروز

گر بدانستمی که فرقت تو

اینچنین صعب باشد و دلسوز

از تو خالی نبودمی یکدم

و زتو دوری نجستمی یک روز

من چنین از تو دور و بر وصلت

خار سر تیز از آن صفت پیروز

در دلم زان دراز سوختنیست

این همه زخم ناوک دلدوز

گل بخندید و گفت خامش باش

واتش دل زخار بر مفروز

اگرت هست برک صحبت ما

دیده ی باز را بخار بدوز

بر کناری برو چو چنگ بساز

در میانی بیا چو عود بسوز

هر که دارد سر محبت تو

گو ز خواجو بیا و عشق آموز

وین گهرها که می کند تضمین

یک بیک می گزین و میاندوز