گنجور

 
خواجوی کرمانی

هرکه در عهد ازل مست شد از جام شراب

سر ببالین ابد باز نهد مست و خراب

بیدلان را رخ زیبا ننمائی بچه وجه

عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب

می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می

عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب

سر کوی خط و قدّت چمن و سنبل و سرو

سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب

دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی

همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب

هر که در آتش سودای تو امروز بسوخت

ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب

گرچه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن

همه شب چشم توام مست نمایند بخواب

تر شود دم بدمم خرقه ز خون دل ریش

زانک رسمست که بر جامه فشانند گلاب

پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو

دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب