گنجور

 
خواجوی کرمانی

نسیم باد صبا جان من فدای تو باد

بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد

حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی

که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد

ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم

بساز چاره ی کارم کنون که کار افتاد

چو غنچه گاه شکر خنده سرو گلرویم

زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد

چو از تموّج بحرین چشمم آگه شد

چو نیل گشت زرشک آب دجله ی بغداد

بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل

چو در محبّت شیرین هلاک شد فرهاد

کدام یار که چون در وصال کعبه رسد

ز کشتگان بیابان فرقت آرد یاد

روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه

که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد

اگرچه رنج تو بادست در غمش خواجو

بباد ده دل دیوانه هرچه بادا باد