گنجور

 
خواجوی کرمانی

حدیث جان بجز جانان نداند

که جز جانان کسی در جان نداند

مرا با درد خود بگذار و بگذر

که کس درد مرا درمان نداند

روا باشد که دور از حضرت شاه

بمیرد بنده و سلطان نداند

اگر بلبل برون آید ز بستان

ز سرمستی ره بستان ندارد

ز رخ دور افکن آن زلف سیه را

که هندو قدر ترکستان نداند

بگردان ساغر و پیمانه در ده

که آن پیمانه شکن پیمان نداند

می صافی بصوفی ده که هشیار

حدیث عشرت مستان نداند

دلا در راه حسرت منزلی هست

که هر کس ره نرفتست آن نداند

بگو خواجو بدانا قصه ی عشق

که کافر معنی ایمان نداند