گنجور

 
خواجوی کرمانی

همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند

از خبر رفتیم و ما را بی‌خبر بگذاشتند

بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را

همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند

بر سر راه اوفتادم تا زمن بر نگذرند

همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند

شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند

مرغ را با ناله و آه سحر بگذاشتند

بلبل شوریده‌دل را از چمن کردند دور

طوطی شیرین‌سخن را بی‌شکر بگذاشتند

پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند

وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند

بی‌غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند

بی‌خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند

کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک

کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند