گنجور

 
عرفی

عشق کو، تا خرد بر اندازد

عود شوقی به مجمر اندازد

درد را در دلم بپالاید

عافیت را به بستر اندازد

مرغ جان را ؛ برد، بباغ گلی

که اگر پر زند پراندازد

صید دل را کشد ببند کسی

که اگر سر کشد؛ سر اندازد

آنکه از ناز و غمزه بر جانم

گه سنان ، گاه خنجر اندازد

وز متاع وفا بجیب دلم

نااقل و نه اکثر اندازد

شاهدی کو که یک نفس گوشی

بدل درد پرور اندازد

هر شکستی که از دلم بخرد

بدو زلف معنبر اندازد

آسمان رنگ شیشه ای طلبد

کآفتابی بساغر اندازد

در شراب افکند دل گرمم

دوزخی را بکوثر اندازد

خنده جام جم بگریاند

گریه شیشه خون بر اندازد

نور خورشید می؛ پرند شفق

بر سر خاک اغبر اندازد

باده روشنی که لمعه آن

نور از چشم اختر اندازد

قهقهه شیشه ، طبل کوچ زند

هوش را خیمه بر سر اندازد

کو مغنی که اضطراب دلم

همه در نبض مزمر اندازد

زخمه از باد گوشه دامن

موج در نغمه تر اندازد

از رگ و ریشه دلم بکشد

رعشه در جان غم در اندازد

بهر سامان بزم گر نظری

جانب فرش گستر اندازد

چمن جنت آورد رضوان

جای فرشش بمنظر اندازد

مایه انتعاش مظلومان

گر بدامان صرصر اندازد

آشیانه خراب کرده باز

پیش برج کبوتر اندازد

روز هیجا که بر کشد شمشیر

نام رستم بخون در اندازد

خامه هنگام ثبت هیبت او

لرزه در نقش مسطر اندازد

در مصاف قیامت آشوبش

که رو آرو بلشکر اندازد

نعره در تازیانه فعل کند

حمله را باد در سر اندازد

نعره سیلی برآفتاب زند

صدمه سد سکندر اندازد

دشنه بر سینه فلک شکند

نیزه در ناف اختر اندازد

زهره آهنگ رزم بردارد

وز برون چنگ و مزمر اندازد

ترکتاز از کرشمه وام کند

طلبد خود و معجر اندازد

حله مطربانه چاک زند

ز ره زلف در بر اندازد

تیغ سیمابگون درآمد و شد

سرو دست دو پیکر اندازد

آفتاب از گشاد ناوک او

جوشن حوت بر سر اندازد

بگریزد بزیر ماهی گاو

گرز، را چون بمغز اندازد

باد آتش نهاد حمله او

بحر را تشنه در بر اندازد

علت رعشه بسکه عام شود

چون بمیدان تکاور اندازد

رمح فولاد عرض موج زند

تیغ الماس جوهر اندازد

تا بسنجد متاع بازویش

آنکه زین پس جدل در اندازد

سر خاقان بتیغ بازویش

در ترازوی قیصر اندازد

نی غلط گفتم این نه گردابی است

کز، ویم کس بمعبر اندازد

کشتیم در میان بحر شکست

که بدریا شناور اندازد

هر که دنیا نشیمنش باشد

فرش در کام اژدر اندازد

مردم از شرم ، چند گمرهیم

عقده در کار رهبر اندازد

دست توفیق کو که شمشیری

برسر نفس کافر اندازد

حسن معنی که دارد آنکه بمهر

در ره دشمنان سر اندازد

یوسف آنکس بود که از حسدش

گر برادر بچه در اندازد

او عبیر لباس خود خواهد

که بجیب برادر اندازد

واعظم کشت سنگ مستی کو

که شکستی بمنبر اندازد

ذوق و عظم نماند و میخواهم

که سخن طرح دیگر اندازد

سر بسر شکوه ستم گردد

رسم شرم از جهان بر اندازد

خویشتن را زتنگنای دلم

بطربگاه دلبر اندازد

گوید ای بیوفا کرشمه تو

شور تا کی بهر سر اندازد

نقش را کج مباز با عرفی

مهره تا کی بششدر اندازد

کاشکی آن شکیب هم میداشت

که شکایت بمحشر اندازد

رو بدلجوئیش مباد آن مست

زهر آفت بساغر اندازد

رو که آن تشنه بهانه مدح

ترسمش عقل در سر اندازد

که شکایت بخون بپالاید

بدر گوش داور انداز

میرابوالفتح کز سیاست او

غمزه زهره خنجر اندازد

گر ضمیرش کند نثار قبول

آسمان مهر انور اندازد

نافه صحرای چین شود هرگاه

قلمش نافه تر اندازد

دانه از کشت جودش ارمرغی

چیندو در گلو در اندازد

همچو سیمرغ آسمان هر روز

بر زمین بیضه زر اندازد

ایکه خشمت در آزمودن تیغ

سر بهرام صفدر اندازد

گر کشد باز هیبت تو صفیر

مرغ تصویر شهپر اندازد

حلمت از سایه بر فلک فکند

سینه بر روی محور اندازد

گر قضا قدرتت بدست آرد

بی عرض طرح جوهر اندازد

عطری از جیب خلقت ار گردون

در گریبان خاور اندازد

جای نور آفتاب چون سایه

بر جهان فرش عنبر اندازد

با تو گر حاتم از ره دعوی

طرح داد و ستد در اندازد

تو مطالب فشانی و حاتم

آرزو در برابر اندازد

دشمنت بسکه هست بخل سرشت

بلغات ار نظر در اندازد

فعل از و اشتقاق نتوان کرد

چون نظر سوی مصدر اندازد

شقه مردی تو گر مریم

معجر آسا بسر در اندازد

مایه نشئه انوثیت

باز در بطن ما در اندازد

داورا لحن مدح گستر تو

رقص در مسمع کر اندازد

خرد از غور کنه خلق توام

در ته جیب عنبر اندازد

حور گر خاک فطرتم یابد

در لباس معطر اندازد

زیب حور خیالم از سنجد

لیلی از شرم زیور اندازد

بوی جودت شنیده ز آن قلمم

هر دم از عطسه گوهر اندازد

گرچه طبعم ز شرم مدحت تو

سر ببالین چو عبهر اندازد

عرشیان برسر کلاه زنند

مرغ فکرم اگر پر اندازد

نیک دارو مرنج گر عرفی

در ثنایت عنان در اندازد

چه کند طوطی گرسنه ، بگو

گرنه خود را به شکر اندازد

ور به تنگی بشوق مدح ، بگو

کش بدل سایه کمتر اندازد

بهر تسکین شوق مدحت تو

نظم رنگین بدفتر اندازد

چون زلیخا که در تسلی شوق

طرح کار مصور اندازد

انوری عاجز است و من عاجز

طرح مدحت که در خور اندازد

گو بذهنت که معنی لایق

در زبان ثناگر اندازد

گو کجا مدحت آتش افروزد

تا ضمیرم سمندر اندازد

آب گشتم ز شرم تحسینت

به که مرغ سخن پر اندازد

تا فلک دلق اشهب و ادهم

روز و شب را ببر در اندازد

روز خصم تو شب لباسش باد

نه لباسی که از بر اندازد