گنجور

 
خواجوی کرمانی

هر آنگهی که درین صفّه آشیان سازم

مرا ز هاتف غیبی بگوش جان آید

کز آن چه سود که ایوان قصر مرفوعست

بر اوج کنگره برج مشتری ساید

ازین سراچه ی خاک مدار چشم وفا

چو روشنست که با هیچکس نمی پاید

بدان امید نهادیم وضع این بقعه

که تا کسی نفسی خوش درو بیاساید

ولی چو درنگری این مقام عاریتی

نه منزلیست که جای قرار را شاید