گنجور

 
خواجوی کرمانی

جهان جود شمس دین و دولت

زهی طبع تو در دانش جهانی

نه چون رایت فلک را آفتابی

نه چون قدرت زمین را آسمانی

سپهر فضل را تابنده مهری

جهان علم را صاحبقرانی

فلک را نور رایت رهنمائی

قضا را نوک کلکت ترجمانی

صبا از گلشن لطفت نسیمی

سپهر از آتش قهر دخانی

سر بام جلالت را نزیبد

بجز کیوان هندی پاسبانی

همای همّت عالیت را نیست

برون از برج برجیس آشیانی

ندیده پیر گردون تا جهانست

چو بخت کامگارت نوجوانی

بدان ماند فلک پیش وقارت

که برخیزد غباری ز استانی

نه بی لطفت هوا را اعتدالی

نه چون قهرت جهانرا قهرمانی

چو آب چشم من بر خاک کویت

نروید لاله ئی در بوستانی

چو مرغ طبع من در باغ مدحت

نخواند بلبلی در گلستانی

تو در عیشی و من در بستر درد

نه دل در بر نه در بر دلستانی

نه بینام تو می رانم حدیثی

نه بی یاد تو می باشم زمانی

چرا باید که دور از خدمت تو

بتلخی جان دهد شیرین زبانی

تو گوئی تیر چرخ آبنوسی

کشد هر لحظه بررویم کمانی

ز انفاس تو گریابم نسیمی

ترا دانم کزین نبود زیانی

ز یمن مقدمت امیدوارم

که از صحّت پدید آید نشانی

اگر وقتی توانی از سر لطف

بپرس آخر ز حال ناتوانی

مگر یابم بفرّ اهتمامت

ز دست نکبت گردون امانی

ازان نزلی که در پایت فشانند

مرا جانیست و انهم نیم جانی

سپهرت چاکر و بختت جوانباد

سعادت همنشین در هر مکانی