گنجور

 
خواجوی کرمانی

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه بر افکن

گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت

گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنگ چه تنگست

گفتا که مرا همچو دلت تنگ دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی

گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم

گفتا که گدابین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت

گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست

گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت

گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست