گنجور

 
خواجوی کرمانی

دلم با مردم چشمت چنانست

که پنداری که خونشان در میانست

خطت سر نامه ی عنوان حسنست

رخت گلدسته ی بستان جانست

شبت مه پوش و ماهت شب نقابست

گلت خودروی و رویت گلستانست

گلستان رخت در دلستانی

بهشتی بر سر سرو روانست

چرا خورشید روز افروز رویت

نهان در چین شبگون سایبانست

کمان داران چشم دلکشت را

خدنگ غمزه دایم در کمانست

بساز آخر زمانی با ضعیفان

که حسنت فتنه آخر زمانست

چرا خفتست چشم نیم مستت

زمخموری تو گوئی ناتوانست

ز زلفت مو به مو خواجو نشانداد

از آن انفاس او عنبر فشانست