گنجور

 
خواجوی کرمانی

اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست

طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست

گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست

ذرّه را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست

صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن

از خروش و ناله ی مرغ سحر خوان چاره نیست

تا تو در چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم

ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست

رشته ی دندانت از چشمم نمی گردد جدا

لؤلؤ شهوار را از بحر عمّان چاره نیست

از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک

گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست

دور گردون چون مخالف می شود عشّاق را

در عراق از راست گویی از سپاهان چاره نیست

مردم از اندوه از کرمان نمی یابم خلاص

ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست

خواجو ار در ظلمت شب باده نوشد گو بنوش

خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست