گنجور

 
خواجوی کرمانی

چگونه سرو روان گویمت که عین روانی

نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی

کدام سرو که گویم براستی بتو ماند

که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی

تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را

بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی

چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی

چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی

برون نمی روی از دل که حال دیده ببینی

نمی کشی مگر از درد و حسرتم برهانی

زهر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی

ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی

نهاده ام سر خدمت بر آستان ارادت

گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی

اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد

کجا بصبر میسر شود حصور امانی

مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی

که برکناری و دانم که حال غرقه ندانی