گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون نئی سرگشتهٔ چوگان چو گوی

رو بترک گوی سرگردان بگوی

گوی چون با زخم چوگانش سریست

بوک چوگان سر فرود آرد بگوی

تشنگان را بر کنار جو ببین

کشتگانرا در میان خون بجوی

عارفان در وجد و ما در های های

مطربان در شور و ما در های هوی

تشنه ی خمخانه باشد جان من

کوزه گر چون از گِلم سازد سبوی

گر شوم خاک رهت کو راه آن

ور نهم رو بردرت کو آب روی

شاید ار بر چشمها جایت کنند

زانکه گُل خوشتر بُود برطرف جوی

با رُخت خورشید تابان گو متاب

با قدت سرو خرامان گو مروی

دل که بر خاک درت گم کرده ام

می برم در زلف مشکین تو بوی

گر ترا با موی می باشد سری

فرق نبود موئی از من تا بموی

با لبت خواجو ز آب زندگی

گر نشوید دست دست از وی بشوی