گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی

وی لب لعل تر ای عادت روح افزائی

رقم از غالیه بر صفحه ی دیباچه زنی

مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی

لعل در پوش گهرپاش ترا لؤلؤی تر

چه کند کز بن دندان نکند لالائی

روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال

وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی

گفته بودی که ازو سیر بر آیم روزی

چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی

همه شب منتظر خیل خیال تو بود

مردم دیده ی من در حرم بینائی

گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری

که سخن را نبود در دهنت گنجائی

تو مرا عمر عزیزی و یقین می دانم

که چو رفتی نتوانی که دگر بازآئی

لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت

از جهان شور برآورد بشکر خائی