گنجور

 
خواجوی کرمانی

شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

بریز خون صراحی بیار باده ی باقی

خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز

شراب راوقی از دست لعبتان رواقی

تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز

که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی

نوای نغمه ی عشاق از اصفهان چه خوش آید

مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی

دوای درد جدائی کجا بصبر توان کرد

بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی

مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم

و گرچه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی

کجا بگرد سمندت رسد پیاده ی مسکین

بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی

تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری

تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی

تو خون خواجو اگر می خوری غریب نباشد

که از نتیجه ی خونخوارگان جنگ براقی