گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای از گل رخسار تو خون در دل لاله

بر لاله ز مشک سیه افکنده کلاله

باز آی که چشم و رخت ای ماه غزل گوی

این عین غزال آمد و آن رشک غزاله

از خاک درت بر نتوان گشت که کردند

ما را بحوالی سرای تو حواله

آورده بخونم رخ زیبای تو خطّی

چون بنده مقرّست چه حاجت بقباله

آن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم

دینیست ترا بر من دلسوخته حاله

برخیز و برافروز رخ از جام دلفروز

کز عشق لبت جان بلب آورد پیاله

از آتش مِی بین رخ گلرنگ نگارین

همچون ورق لاله پر از قطره ی ژاله

چشمم بمه چارده هرگز نشود باز

الّا به بُتی ماه رخ چارده ساله

تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو

چون موی شد از مویه و چون نال زناله