گنجور

 
خواجوی کرمانی

صبحست ساقیا می چون آفتاب کو

خاتون آب جامه ی آتش نقاب کو

چون لعل آبدار ز چشمم نمی رود

از جام لعل فام عقیق مذاب کو

درمانده ایم با دل غمخواره می کجاست

در آتشیم با جگر تشنه آب کو

اکنون که مرغ پرده ی نوروز می زند

ای ماه پرده ساز خروش رباب کو

دردیکشان کوی خرابات عشق را

بیرون ز گوشه ی جگر آخر کباب کو

گفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخواب

لیکن ز چشم مست تو پروای خواب کو

خواجو که یک نفس نشدی خالی از قدح

مخمور تا بچیند نشیند شراب کو

 
 
 
اهلی شیرازی

آن بزم عیش ساقی و جام شراب کو

و آن مستی محبت و آن اضطراب کو

گیرم که روی گل نگرم از هوای دوست

آن شیوه و کرشمه و ناز و عتاب کو

گلشن همان و مرغ همان شاخ گل همان

[...]

عرفی

اینک رسید وعده، گشاد نقاب کو

رفتیم تا دریچهٔ صبح، آفتاب کو

جامی کشیده محتسب و فتنه می کند

کو تازیانهٔ ادب، احتساب کو

خونم حلال بر تو ولی داور جزا

[...]

سحاب اصفهانی

شب‌های هجر خواب به چشم پر آب کو؟

یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟

تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک

هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟

گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه