گنجور

 
خواجوی کرمانی

صبحست ساقیا می چون آفتاب کو

خاتون آب جامه ی آتش نقاب کو

چون لعل آبدار ز چشمم نمی رود

از جام لعل فام عقیق مذاب کو

درمانده ایم با دل غمخواره می کجاست

در آتشیم با جگر تشنه آب کو

اکنون که مرغ پرده ی نوروز می زند

ای ماه پرده ساز خروش رباب کو

دردیکشان کوی خرابات عشق را

بیرون ز گوشه ی جگر آخر کباب کو

گفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخواب

لیکن ز چشم مست تو پروای خواب کو

خواجو که یک نفس نشدی خالی از قدح

مخمور تا بچیند نشیند شراب کو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode