گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترک خنجرکش لشکر شکن ترلک پوش

بُت خورشید بناگوش و مه دُردی نوش

غمزه اش قرچی و یاقوت خموشش جاندار

ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش

عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز

لؤلؤاش بنده ی آن حقه ی یاقوت خموش

شبه اش غالیه آسا و شبش غالیه سا

عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش

مغلی قندز چنبر صفتش قلب شکن

حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش

کج نهاده کله از مستی و بگشوده قبا

جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش

ریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جام

کرده از گفته ی من لؤلؤء لالا در گوش

بسته بر کوه کمرکش کمر از مشکین موی

بشکر خنده شکر ریخته از چشمه ی نوش

از در خیمه برون آمد و ساغر پُر کرد

کاین به رویِ منِ مه رویِ پریچهره بنوش

چون بنوشیدم از آن باده ی نوشین قدحی

لعل شکّرشکنش بانگ برآورد که نوش

گفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو را

ترکتاز نظرت بُرد بیغما دل و هوش

شحنه ی غمزه ی زوبین شکنش گفت که هی

برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش