گنجور

 
خواجوی کرمانی

دگر وجود ندارد لطیفه ئی ز دهانش

ز هیچکس نشنیدم دقیقه ئی چو میانش

چه آیتست جمالش که با کمال معانی

نمی رسد خرد دوربین بکنه بیانش

اگرچه پسته دهان در جهان بسند و لیکن

بخنده ی نمکین پسته کم بود چو دهانش

چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم

چنین که خون سیه می رود ز تیغ زبانش

شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران

ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش

کجا سفینه ی صبرم ازین میان بدر افتد

چرا که بحر مودّت نه ممکنست کرانش

کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل

برون رود ز دل اندیشه ی زمین و زمانش

گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم

که بوستان وجودم نماند آب روانش

لطیفه ئیکه رود در بیان ناله ی خواجو

بر آور از دل و در دم بآسمان برسانش