گنجور

 
محتشم کاشانی

هزارگونه متاع است ناز را به دکانش

نگاه گوشهٔ چشم از متاع‌های گرانش

خطاب خود به من از اهل بزم خواسته پنهان

که نرگسش شده گویا و خامش است زبانش

هزار نکته بیان می‌کند به جنبش ابرو

هزار نکته دیگر که مشکل است بیانش

حواله دل محروم من نمی‌شود الا

به سهو تیر نگاهی که می‌جهد ز کمانش

دلم که صبر و خرد برده‌اند بی‌خبر از وی

به آن دو نرگس فتان مگر که فتنه گمانش

به من که ساده دلی کاملم ملاطفت وی

تغافلیست که خود نام کرده لطف نهانش

کسی چه نام کند غبن این معامله کاو را

نگاه بر دگرانست و محتشم نگرانش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش

مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش

پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش

که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش

زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت

[...]

خواجوی کرمانی

دگر وجود ندارد لطیفه ئی ز دهانش

ز هیچکس نشنیدم دقیقه ئی چو میانش

چه آیتست جمالش که با کمال معانی

نمی رسد خرد دوربین بکنه بیانش

اگرچه پسته دهان در جهان بسند و لیکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه