گنجور

 
مولانا

ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش

مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش

پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش

که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش

زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت

که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش

نشان سکه او بین به هر درست که نقدست

ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش

مگر که حلقه رندان بی‌نشان تو ببینی

که عشق پیش درآید درآورد به میانش

ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو

وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش

کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش

همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش

از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند

دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش

ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه

چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

دگر وجود ندارد لطیفه ئی ز دهانش

ز هیچکس نشنیدم دقیقه ئی چو میانش

چه آیتست جمالش که با کمال معانی

نمی رسد خرد دوربین بکنه بیانش

اگرچه پسته دهان در جهان بسند و لیکن

[...]

محتشم کاشانی

هزارگونه متاع است ناز را به دکانش

نگاه گوشهٔ چشم از متاع‌های گرانش

خطاب خود به من از اهل بزم خاسته پنهان

که نرگسش شده گویا و خامش است زبانش

هزار نکته بیان می‌کند به جنبش ابرو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه