گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون خطّ تو گرد رخ گلرنگ بگیرد

سر حدّ ختن خیل شه زنگ بگیرد

مگذار که رخسار تو کائینه حسنست

از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد

بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان

هر دم دلم از باده ی چون زنگ بگیرد

آهنگ شب از دیده ی من پرس که هر شب

مرغ سحر از ناله ام آهنگ بگیرد

هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت

دود دل من راه شباهنگ بگیرد

چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد

خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست

کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد

در پسته ی تنگ تو سخن را نبود جای

الا که در و هر سخنی تنگ بگیرد

خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان

ماننده ی نقشیست که در سنگ بگیرد