گنجور

 
خواجوی کرمانی

شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده اند

زلف پرچین را چرا بر صبح پرچین کرده اند

خال هندو را خطی از نیمروز آورده اند

چین گیسو را زرخ بتخانه ی چین کرده اند

گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز

عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده اند

تا چه سحرست اینکه بر گل نقش مانی بسته اند

تا چه حالست این که بر مه خال مشکین کرده اند

آن خط عنبر شکن بر برگ گل دانی چراست

نافه مشکست کاندر جیب نسرین کرده اند

وان رخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا

گلستانی برفراز سرو سیمین کرده اند

مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر

چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده اند

دردمندان محبت بر امید مرهمی

آستانش هر شبی تا روز بالین کرده اند

خسروان در آرزوی شکّرش فرهادوار

جان شیرین را فدای جان شیرین کرده اند

کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب

همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده اند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode