گنجور

 
خواجوی کرمانی

خدنگ غمزه ی جادو چو در کمان آرد

هزار عاشق دلخسته را بجان آرد

در آن دقیقه ی باریک عقل خیره شود

دلم حدیث میانش چو در میان آرد

حلاوت سخنش کام جان کند شیرین

عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد

از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست

که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد

اگر چو خامه سرش تا بسینه بشکافند

نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد

کدام قاصد فرخنده می رود که مرا

حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد

زراه بنده نوازی مگر نسیم صبا

ز دوستان خبری سوی دوستان آرد

چرا حرام کند خواب بر دو دیده ی من

اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد

کسی که وصف لب و عارضش کند خواجو

شکر بمصر برد گل بگلستان آرد

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد

همه بواسطۀ امرکن فکان آرد

ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد

مگرکه دست بشر پای درمیان آرد

چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور

[...]

صائب تبریزی

ترا کسی که به گلگشت بوستان آرد

خط مسلمی باغ از خزان آرد

خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی

که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد

چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه