گنجور

 
خواجوی کرمانی

پری رخان که به رخ رشک لعبت چینند

چه آگه از من شوریده حال مسکینند

اگرچه زان لب شیرین جواب تلخ دهند

ولی به گاهِ شکر خنده جان شیرینند

به خویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست

علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند

کنون ز شکّر شیرین چه برخورد فرهاد

که خسروان جهان طالبان شیرینند

مگر تو فتنه نخیزی وگرنه ز اهل نشست

چه فتنه‌ها که بخیزد چو بی تو بنشینند

پرندگان هوای تو شاهبازانند

اگرچه همچو کبوتر اسیر شاهینند

ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها

که‌اسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینند

مُقامِرانِ محبت که پاک بازانند

کجا ز عرصهٔ مِهر تو مُهره برچینند

نظر به ظاهر شوریدگان مکن خواجو

که گنج معرفتند ارچه بی دل و دینند