گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد

همه بواسطۀ امرکن فکان آرد

ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد

مگرکه دست بشر پای درمیان آرد

چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور

چنانکه سکنی آن راحت روان آرد

ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند

که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد

بساط امن دراطراف آن دیارکشد

ردای عصمت درسفت ساکنان آرد

چواین مقدّمه معلوم شدنتیجۀ آن

کنون دعاگو درحیّز بیان آرد

چودرمجاری تقدیرایزدی این بود

که بخت،رخت سعادت باصفهان آرد

خدایگان سلاطین هفت کشور را

که تاج ملک بدو فخرجاودان آرد

شهنشهی که همی زیبدش که پایۀ تخت

زروی مرتبه برفرق فرقدان آرد

جهان پناهی کوراسزدکه هفت اقلیم

بزیرفرمان،ازبخت کامران آرد

برید عزم بهرجانبی که بفرستد

بشارت ظفرو فتح درزمان آرد

شکوه سلطنتش هرکرا مصوّر شد

اگرچه دیو بود،سجده اش عیان آرد

بخون دشمن دین تیغ اوچنان تشنه ست

که ازحکایت آن آب دردهان آرد

ز پشت مهرۀ دشمن صفی درست نماند

ز بس شکست که گرزش دراستخوان آرد

ندیده یی توز دریا که خیزران خیزد

بکلک ورمح نگه کن که دربنان آرد

بروزجنگ،بداندیش اونخستین چیز

که دردل آرد ازاندیشه ها،سنان آرد

چوتیرراست نشیندمخالفش درخاک

چودست شاه خم اندر قدکمان آرد

درآن دیارکه اوخون دشمنان ریزد

چناروسرو همه بار ارغوان آرد

چونیزه هرکه کندسرکشی،سبک اورا

بسر بپای علم چون قلم دوان آرد

چنان شهی را الهام کردوفرمان داد

که روی خیمۀ دولت بدین مکان آرد

سرای علم طرازه ، اساس خیرنهد

درخت ظلم کند خوف را امان آرد

صلیب وخاج بسوزد ، کلیسیا بکند

بنای مدرسه برگنبد گران آرد

زخشت خام یکی جام جم بیاراید

زآب وخاک یکی خلد ناگهان آرد

کلاه گوشۀ خورشیدرا رسد آسیب

چوماه قبّۀ او سر برآسمان آرد

ز برج دلو دهد چرخ که گلش را آب

مهش زخرمن خودکه بکهکشان آرد

زحل زبهرشرف،ناوه یی بشکل هلال

بساخت تاکه برو گل بنردبان آرد

توباش تاشرف قصراو تمام شود

بسا قصورکه درروضۀ جنان آرد

چه مایه رنج کشدپای وهم تاخودرا

از اوج چرخ برین عالی آستان آرد

زشکل قبّه ومنجوق دست معمارش

برای چشم فلک میل وسرمه دان آرد

چوآدم ارچه زخاکست اصل این بقعه

شرف بعلم وتفاخر بعلم دان آرد

روا بود اگر از بهراقتباس علوم

فرشته رخت بدین علم آشیان آرد

چنانکه سنگ زخورشید لعل میگردد

بدانک روی نظرگه گهی بدان آرد

ز فرّ سایۀ یزدان عجب نشاید داشت

که خاک تیره از او رنگ گلستان آرد

زبان خنجرسلطان چو هندوی گوید

ظفر زخامۀ دستور ترجمان آرد

اگرچه حکم سلیمان روزگار کند

ولیک تخت صبا آصف الزّمان آرد

بهمّت شرف الدّین علی تمام شود

هرآنچه خسروآفاق درگمان آرد

خدایگان وزیران مشرق ومغرب

که هرچه حکم کند چرخ همچنان آرد

عجب مدار ز تأثیر حزم بیدارش

که صیت معدلتش خواب پاسبان آرد

کجاحدیث کمالات اوکنند ایراد

چه نقصها که دراحوال باستان آرد

زهی کریم خصالی که غیرت لطفت

نسّیم بادصبا را همی بجان آرد

کف توحاضر ودریاغریق لاف عریض

بطنزصبح ازآن خنده برجهان آرد

بهردیار که بگذشت یاوگیّ طمع

عطای توبسرش لشکری گران آرد

جهان خزان بود از برگهای گوناگون

چوهمّت توامل را بمهیمان آرد

وکیل رزق سرانگشت تست هرچ آرد

همه زپهلوی آن کلک ناتوان آرد

مکارم توپی اندرپیش همی تازد

تفقّدت چوزدل خسته یی نشان آرد

بسی نماند که ازبهرداوری خرگوش

قفای گرگ بگیرد برشبان آرد

مثل زنند بدو تا با نقراض جهان

مآثر تو کسی گر بداستان آرد

زبان چوتیغ لبالب کند زموج گهر

کسی که جود ترا نام برزبان آرد

عواطف توگریبان چون منی گیرد

ز موج لجّۀ آفات برکران آرد

نیاورد بتو داعی ثنای سردستی

ولیک ورد دعا ازمیان جان آرد

معاون همه سلطان شرع مولاناست

که یمن ناصیتش هرچه بایدآن آرد

بخاک درگه او اهل فضل فخر آرند

چنانکه او بجناب خدایگان آرد

لقاطۀ سخن اوست هرچه ماگوییم

ز باغ چیده بودهرچه باغبان آرد

زتو بدفع مضرّت کجا شود خرسند

کسی که نظم ازین گونه دلستان آرد

رسید روزه که هرروز بلکه هرساعت

ترابه دولتی ازغیب مژدگان آرد

دوام عمرتوبادا که چون تویی هیهات

که دور چرخ زتأثیر صدقران آرد