گنجور

 
خواجوی کرمانی

صبح چون گلشن جمال تو دید

بر عروسان بوستان خندید

نام لعلت چو بر زبان راندم

از لبم آب زندگی بچکید

صبحدم حرز هفت هیکل چرخ

از سر مهر بر رخ تو دمید

مرغ جان در هوات پر می زد

بال زد وز پیت روان بپرید

هر که شد مشتری مهر رخت

خرمن مه به نیم جو نخرید

وانک چون دیده دید روی ترا

خویشتن را بهیچ روی ندید

سرمکش زانک از چمن بیرون

سرو تا سر کشید سر نکشید

در رهن خاک راه شد خواجو

لیک برگرد مرکبت نرسید